توضیحات
داستان با مراسم عقدکنان دختر حاکم شیراز شروع میشود که زری و یوسف در آن شرکت میکنند. در این مراسم علاوه بر اعیان و اشراف شهر، سران قشون انگلیس که شهر را اشغال کردهاند نیز حضور دارند. یکی از مقامات انگلیسی به نام سرجنت زینگر سعی میکند یوسف را راضی کند تا محصول زمینهایش را به قوای انگلیس بفروشد. اما یوسف تصمیم دارد مازاد محصول خود را به مردم قحطیزدهٔ شیراز بدهد. خان کاکا، برادر یوسف که در تلاش برای به دست آوردن مقام و منصب است، سعی میکند او را متقاعد کند که با حاکم شیراز و سران قشون انگلیس کنار بیاید. ایستادگی و سرسختی یوسف، زری را سخت نگرانِ از دست رفتن امنیت و آرامش خانه و خانوادهاش میکند. یک بار که یوسف برای سرکشی به املاک خود به روستا میرود، زری نگران میشود، شبها کابوس میبیند و هرچه میگذرد، خوابهایش آشفتهتر میشود. یوسف با شلیک یک ناشناس کشته میشود و جسد او را به خانه میآورند. زری پریشان و ناخوش میشود. در اینجا داستان بُعد اساطیری میگیرد و زری در خواب و بیداری یوسف را همچون سیاوش تصور میکند. این پریشانی به حدی است که گاهی اطرافیان تصور میکنند او دیوانه شدهاست. اما عاقبت ترس و وحشت را از خود دور میکند و از سایهٔ تردید خارج میشود. یوسف هرچند که در کشاکش بین واقعیت و آرمانخواهی کشته میشود، اما مرگ او در دیگران و بهخصوص زری تحول و بیداری ایجاد میکند.
سرانجام داستان، ماجرای تشییع جنازهٔ یوسف است که به نظر دوستان و هواداران او، باید به تظاهرات سیاسی و مذهبی تبدیل شود. اما مأموران حکومت مانع میشوند و مراسم به خشونت کشیده میشود. بهناچار، جنازه را شبانه در صندوق عقب ماشین خان کاکا به گورستان میبرند و بدون طواف یا نماز میت، در گوری بینام و نشان دفن میکنند. کتاب با یادآوری پیام تسلیتی که مک ماهون، دوست ایرلندی یوسف به زری نوشتهاست پایان مییابد: «گریه نکن خواهرم، در خانهات درختی خواهد رویید و درختهایی در شهرت و بسیار درختان در سرزمینت. و باد پیغام هر درختی را به درخت دیگر خواهد رسانید و درختها از باد خواهند پرسید: در راه که میآمدی سحر را ندیدی؟»
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.